بعد از گذشت 12سال از رفتن همیشگی جگرگوشهاش هنوز اشک چشمان مهری خانم خشک نشده است. هنوز آخرین تصویر محمودش که رعنا و سپیدپوش مانند دامادی در قاب ایستاده، مقابل چشمانش زنده است. هنوز افتادن دیدار به قیامت را نتوانسته است هضم کند. مهری خانم در خلال مصاحبه نفسهای عمیق میکشد. آههایی که دل سنگ را آب میکند. لبهایش را میجود.
اشک امانش را میگیرد. آنوقت اشک پشت اشک. تنها چیزی که آرامبخش دل داغدیده اوست، تصمیمی است که همسرش برای اهدای اعضای بدن فرزندشان گرفت. تصمیمی سخت که باید در بحرانیترین و سختترین شرایط روحی گرفته میشد. حرکتی که شاید باورش برای خیلیها سخت و باورناپذیر باشد. اما مهری سالاری و اکبر بوری، عزم خود را در مسیر اهدای عضو محمودشان جزم کرده بودند.
در محله زرکش زندگی مانند همیشه در جریان است. روز از نیمه گذشته و خورشید وسط آسمان خودنمایی میکند. مادر است که با روی باز به استقبالمان میآید. حیاط پر از درخت است و بوی آبپاشی و خاک از حیاط بزرگ و مصفای خانه بوری به مشام میرسد. سایهسار درخت بزرگ و تنومند گردو سرسبزی و طراوت فضای حیاط را دوچندان کرده است. هوا چنان بهاری و دلچسب است که تصمیم میگیریم به جای نشستن در پذیرایی در ایوان بزرگ خانه گفتوگو کنیم.
خیلی زود با یک زیرانداز و چند کناره و دو پشتی، بساط گپ و گفتی گرم و صمیمانه در ایوان فراهم میشود. «بچهها هر کدام سر خانه و زندگی خودشان هستند. من و مادرشان در خدمتتان هستیم.» اینها را اکبرآقا برای دلیل خلوتبودن خانه میگوید.
حرف از محمود که پیش کشیده میشود، به ناگاه رنگ رخسار مادر سرخ میشود و چشمانش به اشک مینشیند. پدر با ایما و اشاره از ما میخواهد روی صحبتمان با مادر محمود نباشد. وقتی مهری خانم برای آوردن قاب عکس پسر به اتاق میرود، اکبر آقا از فشارخون بالا و تشدید آن با تکرار خاطرات آن روزها میگوید.
در تمام مدت گفتوگو مادر آرام نشسته و سعی میکند با فشار دادن لبها به روی هم جلو ریزش اشکهایش را بگیرد. نسیم خنکی شروع به وزیدن کرده و گلهای قاشقی در جاگلدانی حفاظ ایوان به رقص در میآید. نگاه مهری خانم روی گلها که ثابت میماند، میان صحبت همسر میگوید: «بگو که جاگلدانیها هنر دست محمودم است.»
بعد هم خودش بیمقدمه شروع میکند به تعریف کردن: «خانه کهنه جلویی را که خراب کردیم و این سمت ساخته شد، در و پنجرهها و حفاظ این ایوان را محمود درست کرد و کار گذاشت. درِ بزرگ حیاط را هم همینطور. یک روز جمعه هم با دوستانش آمدند به رنگکردنشان. حالا هر وقت در این ایوان مینشینم، خاطره آن روزها جلو چشمانم رژه میرود و قلبم آتش میگیرد.»
خاطره آخرین روزی که مادر از فرزندش در ذهن دارد و تصویر آخرین دیدار، روایتی شنیدنی است که مادر با اشک و بغض برایمان تعریف میکند: اواخر تابستان و فصل رسیدن گردو بود. از این بابت خوب در خاطرم مانده که دو هفته قبل آن حادثه تلخ، احمد پسر دومم از روی درخت گردو افتاده بود. او 10-15روز در بیمارستان طالقانی بستری شد. محمود شبانهروز کنارش بود.
آن روز در ایوان نشسته بودم که درِ سالن باز شد و محمود با شکل و شمایلی متفاوت از در وارد شد. کفش سفید، شلوار سفید، بلوز سفید. درست مثل تازهدامادها. به چشم من مادر که اینطور آمد. زیر لب برایش دعا کردم و گفتم محمود جان چه خبر است مادر؟! گفت که میخواهد برود حرم.
او آن روز بعد آمدن از سر کار دوش گرفته و راهی حرم و زیارت آقا علیبنموسیالرضا(ع) میشود. بعد از آن هم با دوستانش...
گفتن از ادامه آن روز برای مادر سخت است. پدر ادامه صحبت همسرش را میگیرد: پسرم بعد از اینکه از حرم برمیگردد با چند تا از دوستانش راهی روستای ناظریه میشوند. ظاهرا یکی از دوستانش میخواسته از داییاش برگه چکی بگیرد، از محمود هم خواسته با او همراه شود. خلاصه هوا خوب بوده دوستها با چند موتور راه میافتند به سمت روستای ناظریه. در راه برگشت دور میدان، راکب موتور که دوست محمود بوده قصد داشته از کنار تریلی حامل سوخت دور بزند که حادثه رخ میدهد.
در آن حادثه متأسفانه پسرم بر اثر ضربه شدید از روی موتور پرتاب و سرش بهشدت به جدول برخورد میکند. چرخهای تریلی، موتور و راننده موتور را در خود فرو بلعیده و خرد میکند. مرگی دردآور که واقعا سخت بود.
پدر ادامه میدهد: حوالی ساعت 7 یا8 بود که یکی از دوستانش به من خبر داد. از ترس اینکه فشار خون همسرم بالا برود به او چیزی نگفتم و به بهانهای از خانه بیرون زدم. آن شب که اجازه ملاقات ندادند و مشغول گرفتن عکس و آزمایش بودند. اما صبح روز بعد تلفنی از ما خواستند به بیمارستان برویم.
آنجا اولش کمی زمینهچینی کردند که دعا کنید، حالش زیاد مساعد نیست و... در نهایت گفتند فرزند شما با همین دستگاههایی که به او وصل است زنده است، دستگاهها که کشیده شود، زنده نمیماند. آنجا بود که متوجه شدم کمیسیون پزشکی که شامل تأیید هفت پزشک هم بوده انجام شده و نظر همه مرگ مغزی محمود است.
«کلیهها و کبد محمود بوری، جوان نوزدهساله مرگ مغزی شده مشهدی به سه نفر جان دوباره بخشید.» خبری که 12سال قبل روی سایت خبرگزاریها قرار گرفت تا از اقدام خداپسندانه اهدای عضو دیگری خبر داده باشد. پدر تعریف میکند: به ما گفتند که قرار است یکی از کلیهها به جوان تهرانی معلمی که همسن محمودم بود، پیوند زده شود.
کلیه دیگر هم قرار بود به زن جوانی که مادر دو فرزند بود پیوند شود. دکترش گفته بود این زن چند سال است که دیالیز میشود و دیگر هر دو کلیه از کار افتاده و بازدهی ندارد. گفت اگر شرایط پیوند برایش پیش نیاید، امیدی به ادامه زندگی با این وضعیت نیست. کبد پسرم هم برای پیوند به شهر شیراز فرستاده شد.
اینجای روایت اهدای عضو که میرسیم دوباره مادر به حرف در میآید تا حال خوش آن روزش را از دیدن مادری که دعاگوی پسر تازه از دست دادهاش بود، برایمان روایت کند: آنروزها حال و روز غریبی داشتم. شما خود تصور کنید حال مادرِ جوان از دست داده را. در آن حال و روز بودم که شنیدم یک مینیبوس آدم از بجنورد آمدهاند.
آدمهایی که فامیل زنی بودند که یکی از کلیههای محمود در بدنش جا گرفته بود. نمیدانید مادر دختر که پیرزنی ریزنقش و نحیف بود چطور عکس محمود را بغل گرفته بود و اشک میریخت و برایش دعا میکرد. میگفت تا عمر دارد برایش دعا میکند.
گفت اگر شرایط پیوند برایش پیش نیاید، امیدی به ادامه زندگی با این وضعیت نیست
همسر زن هم گفت خانواده ما بهدلیل این بخشش و گذشت هر وقت نماز بخوانیم دو رکعت هم برای فرزند شما میخوانیم تا روحش شاد باشد. شاید تنها چیزی که آن لحظه کمی تسلای دلسوخته من بود، همین دعاها در حق پسر مرحومم بود. آنها، هم هفتم، هم چهلم در مراسم ترحیم محمود حاضر شدند.
حالا دیگر مهری خانم گوشهای خودش را مچاله کرده و به عکس محمود نگاه میکند. اکبرآقا سعی میکند بغض صدایش را با سرفههای خشک قورت دهد: خداوند چهار فرزند به ما عطا کرد که محمود سومین آنها و پسر کوچکمان بود. او بچه آرام و خوبی بود؛ اما علاقه زیادی به درس خواندن نداشت. کلاس سوم راهنمایی بود که به توصیه یکی از معلمها که گفته بود «این پسر علاقهای به درس خواندن ندارد» ترک تحصیل کرد و قرار شد سر کار برود.
جوشکاری، حرفهای بود که محمود سیزدهساله برای خودش انتخاب میکند تا هم فن و هنری بیاموزد و هم کمک حال پدر باشد. البته پدر برای برگرداندن او به پشت میز مدرسه تلاشش را میکند: «خودم بنّا بودم. وقتی میدیدم محمود از درس و مشق رو برگردانده است، برای اینکه او را تشویق به درس خواندن کنم او را با خود به سرکار بنّایی بردم تا از کار زده شود.
با همکارم هماهنگ کردم و تصمیم گرفتیم آن روز اندازه دو کارگر از محمود کار بکشیم؛ طوری که لحظهای وقت استراحت پیدا نکند. به این امید بودیم که ببیند چقدر کار کردن سخت است و از فردا به مدرسه برگردد. اما او تراکتوروار بدون لحظهای استراحت کار میکرد.
نقشهمان نقش بر آب شده بود. فردای آن روز محمود به دنبال حرفهای بود که در آینده بتواند برای خود مغازهای باز کند. او بهسراغ جوشکاری رفت و تا وقتی عمرش به دنیا بود همان حرفه را دنبال کرد.
قصه اهدای عضو و بخشیدن جان به یکی دیگر در خانواده بوری داستان تازهای نبود که با آن آشنا نباشند. اکبرآقا که در فاصله سالهای 64-65 حدود24ماه را داوطلبانه به جبهههای غرب و کردستان رفته بود، آنجا در وصیتنامه خود موضوع اهدای عضو را ثبت کرده بود: سال 64-65 وقتی به جبهه رفته بودم، وصیت کردم در صورتی که اتفاقی برایم افتاد حتما اعضای بدنم را برای زندگیبخشیدن به فرد دیگر اهدا کنند. اما خدا نخواست و از ناحیه دست مجروح شدم.
او به نقل از دوستان محمود هم میگوید: شنیده بودم وقتی در جمع دوستانه موضوع اهدای عضو مطرح شده بوده محمود هم با این موضوع موافق بوده است برای همین وقتی دکتر موضوع اهدای عضو را مطرح کرد، ذرهای در این تصمیم شک و تردید نداشتم.
روزی که اکبر بوری برگه اهدای عضو را امضا کرد، دوستان محمود دل توی دلشان نبود. آنها با موتور جلو آمبولانس را به وقت خروج و انتقال جسد به بیمارستان قائم گرفته بودند: «کلی به دکترها التماس و خواهش کردم و گفتم برای برگشت پسرم حاضرم هر کار بکنم، حتی اگر شده زندگیام را بدهم و برای درمان به خارج از کشور بفرستمش، اما پزشکش آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت: پدرجان! ضربه خیلی شدید بوده و امیدی به زندگی محمود نیست.
تصمیم گرفتم خواسته قلبی محمود و خواسته خودم را برای آرامش روح فرزندم عملی کنم و در این تصمیم با خدای خودم معامله کردم
الان هم پسرت فقط و فقط با دستگاه زنده است. اگر به پیوند رضایت دهید به چند نفر دیگر زندگی بخشیدهاید، اگر هم نه فردا که دستگاهها را کشیدیم، میتوانید برای بردن جنازه بیایید. آنجا بود که تصمیم گرفتم خواسته قلبی محمود و خواسته خودم را برای آرامش روح فرزندم عملی کنم و در این تصمیم با خدای خودم معامله کردم. اما فردای آن روز از بیمارستان خبر دادند که چند موتوری جلو آمبولانس را گرفته و از خروجش جلوگیری میکنند.
وقتی خودم را به بیمارستان رساندم دیدم حدود بیست نفر از دوستان محمود آمبولانس را دوره کرده و نمیگذارند حرکت کند. آنها اصرار داشتند من اشتباه میکنم و محمود هنوز نفس میکشد. به آنها توضیح دادم که دکترها چه پدرکشتگی میتوانند با فرزند من داشته باشند و گفتم خواسته قلبی محمود همین بوده و شاید بهدلیل همین نیت، خدا بدن او را حفظ کرده تا زیر چرخهای تریلی تکه و پاره نشود. آنقدر گفتم و گفتم تا بالأخره دوستانش آرام گرفتند و از سر راه آمبولانس کنار رفتند.